النا جوونالنا جوون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

النا عشق مامان و بابا

مهمونی خونه عمو بهمن و خاله زهرا

   چهارشنبه شب در تاریخ 8/8/92 بلاخره مامان و بابا وقت کردن    و ما واسه مبارک باد اقا بهراد که تقریبا ٤ ماه  بود که زمینی   شده بود رفتیم خونه عمو بهمن و خاله زهرا که دوستای مامان    و بابایی هستند    بابایی تا رسید بهراد پرید  بغلش   النا:بذار ببینیم از بابایی من چی می خواد؟؟؟؟؟؟؟    باید بهش بفهمونم که اون بابای منه بره پیش بابای    خودش . پسره کچل!!!!!!!!!!!!!!!   مامان:الناااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   النا:خوب ببخشید اما دروغ که نگفتم همه پایین تر که عکسشو   &nbs...
15 آبان 1392

سفرنامه سنقر

      خلاصه رسیدیم سنقر النا خانم هر کسی رو دید گریه کرد آخه جیگرم غریبه گی می کرد      الهی مامان قربون اشکات بره که زود از چشمای نازت سرازیز میشه         خوشگل مامانی خوابشم به هم خورده بود خانمی نمی دونستی چجوری بخوابی  آخه همه جا شلوغ بود ولی خونمون همیشه ساکته.   ووووووووووووووووای اونقدر بوست کردن که نگو.هر لحظه صورتت خیس بوس بود آخه   وقتی بغل مامانی بودی چنان لبخندای شیرینی نثار بقیه می کردی که دل همه رو می بردی   شب اول خاله جوون لیلا واسمون خورشت بادمجون...
8 آبان 1392

بدون عنوان

  گل زیبای من سلام   عزیزم بلاخره روز موعود فرا رسید و منو آبا جوون به اتفاق آقای پدر و فرزند   عزیزمون رفتیم سنقر.روز پنج شنبه ساعت 11 با بابا مهدی از شرکت زدیم    بیرون رفتیم دو دست کله پاچه خریدیم و بعد رفتیم خونه.آبا رو ورداشتیم و   راهی شدیم.هنوز ما ناهار نخورده بودیم ساعت 3 بعد از ظهر بابایی طاقت   نیاورد و قروه جلو یه رستوران وایساد و غذا سفارش داد عجب غذایی بود و   چقدر چسبید اما مگه شما می ذاشتی همش می خواستی ماست بخوری    آخه گلم عاشق ماسته.تا مامانی می خواست بخوره النا خانم ...
8 آبان 1392

سالگرد ازدواج مامان و بابا

سلام مامانی   ببخشید چند روزی بود که صفحه جدید واست ننوشته بودم آخه   روزا سرم شلوغ بود  می دونی که داریم دنبال خونه می گردیم که اگه خدا   بخواد خونه زیباشهر رو عوض کنیم و یه خونه بزرگتر بگیریم و خودمون بریم    اونجا مستقر بشیم اینجور به بازارم نزدیک تر می شیم بهتره و شبا   بیشتر دوست داشتم با گلم باشم تا اینکه بازم پشت سیستم بشینم    حتی وقتی خواب بودی پیشت   دراز می کشیدم و از شما و شادیهایی که به زندگیمون دادی حرف   می زدم و گاهی شما یه لبخندای شیرینی توی خواب نثار می کردی   که شاید ناخواسته بود اما من می ذاشتم پای خوا...
8 آبان 1392

دونبال خونه

  مامان و بابایی دارن دونبال خونه می گردن تا بابایی میره بنگاه     مامانی مثل همیشه شروع میکنه از من عکس انداختن مامان     میگه :النا جوون دعا کن یه خونه خوب گیرمون بیوفته تا بخریم و بریم     توش و النا جوونم اونجا بزرگ بشه       همه بگید     انشا الله      اینجا جلوی بنگاه عمو شکیباست که هر وقت منو می بینه     به باباییم میگه :     آقای محمدی بلاخره من یه روز واسه خواستگاری برای پسرم     میام خونتون     ...
8 آبان 1392

مریض شدن النا

مامان قربون دخمر نازش بره     گلم چند روزی بود که مریض شده بودی یه ویروس رفته بود      توی بدنت و دهان خوشگلتو زخم کرده بود و شما هم     هیچی نمی خوردی چون وقتی شیر روی زخمات ریخته     می شد می سوخت و شما برای فرار از درد شیر نمی خوردی      مگه زمانی که خواب بودی کنترل آب دهنتم نداشتی و     همش سرازیر می شد البته الان آب دهنت خوب شده     اما خیلی کم غذا شدی     مامانی مجبور شد مرخصی بگیره و بمونه خونه آخه خیلی     خیلی بهونه می گرفتی و فقط توی بغل مامانیت راحت بود...
8 آبان 1392

عکسهای النا در اتلیه

  بشتابید بشتابید عکسای جدید النا خانم وارد سایت شد   سلام به همه ی دوستای گل که مشتاق دیدن عکسای النا خانم در 7 ماهگیشن   دوشنبه 8/7/92 منو بابایی با آبا جوون و النا رفتیم اتلیه که از دخمر نازمون   یه یادگاری بگیریم بعد از کلی معطلی النا خانم با کلی ناز و غمزه یه   سری عکس انداخت   که مامانی امروز رفت و اونا رو گرفت که می خوام بذارمشون توی سایت   دخمرم که همیشه به یادگار داشته باشیم   لطفا نظر بدین کودومش قشنگتره     تو همیه زندگی منو بابایی شدی گلم         خیلی نازی فرشته کوچولوی من ...
8 آبان 1392

واکسن 6 ماهگی

امروز 21 شهریور است یعتی النا خانم 6 ماهشو تمام      کرده و وارد 7 ماهگیش شده     امروز نوبت واکسن الی جوونم بود که با هزارتا ترس     و لرز النا رو بردم واکسیناسیون .اول رفتیم اتاق قد و وزن     که قد الی جوونم 70 شده بود و وزنش 8 کیلو و 150 گرم.     خانمه چند دفعه گفت:ما شا االله ماشا االله قد و وزنش خیلی     خوب رشد کرده فقط مواظب باش خیلی نخوره که از حالت      نرمال در بیاد.     الی جوون ....یه پسر بعد شما بود رفت واسه قد و وزن     یک سالش بود اونقدر گریه کرد که نگ...
8 آبان 1392

چهار دست و پا رفتن

  یه خبر مهم                      یه خبر مهم     دخمر عزیزم امروز 16 مهر که مامانی این صفحه رو     می نویسه دیشب به تحول دیگه توی زندگی دخمر      نازم رخ داد وقتی بابایی از ماموریت برگشت شما     خواب بودی و طبق معمول بابایی اومد بالای سرت     و غرق بوست کرد بعد نیم ساعت دیدم بغل بابایی اومدی بیرون     مامان:باز رفتی بیدارش کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟     بابایی:نا بابا من چیکارش دارم خودش بیدار شد!!!!!!!!...
8 آبان 1392